چارلی کریستین دوازدهساله یک کارآگاه مادرزاد است و حالا فرصتی پیدا کرده که تواناییهایش را ثابت کند. دادگاه خونآشامان که در برزخ مرگ و زندگی مستقر است، حکم به این داده که کارآگاهِ مُرده، هَنک کِین، در شهر گلاسگو، محل زندگی چارلی، با جنایتکاران مبارزه کند و از آنجا که هَنک برای حلّ شرافتمندانهی پروندههای جنایی آدم مورد اعتمادی نیست، قرار شده که دستیاری داشته باشد و آن دستیار با آموزشهای او در این پروندهها نقش کارآگاه را ایفا کند، و این شخص کسی نیست جز چارلی کریستین.
بخشی از متن:
چارلی فوراً آنی را آزاد کرد، او را در آغوش گرفت و بعد به خودش جرئت داد، رو کرد به هنگ و گفت:
«میتوانم یک سؤال بکنم؟»
مرگ جواب داد: «البته، بفرما.»
«تو چطوری آمدی اینجا؟»
«بگذار اینطور بهت بگم که من سردخانهها را مثل کف دست میشناسم. من «مرگ» هستم! من، در سرتاسر دنیا، روح صدها نفر را که تازه مردهاند بردهام به سردخانهها. گاهی وقتها مجبور میشوم بدنشان را نشانشان دهم تا باورشان شود که مردهاند.»
لطفا نظر خود را بنویسید